Saturday, August 15, 2015

رکود بازار مسکن

رکود بازار مسکن در تهران باعث کاهش قیمت اجاره‌های تهران در سال گذشته شده بود. توی ساختمونی که ما هستیم هم چند تا واحد خالی بود که به همین خاطر، مدت‌ها خالی بودند و مستاجر براشون پیدا نمی‌شد. صاحب‌خانه‌ها از بیچارگی، قیمت اجاره رو کاهش دادند و خلاصه طی دو سه ماه اخیر دونه دونه به همسایگی ما، خانواده‌های بی‌فرهنگ و بی‌شعوری اضافه شدند.

یکی‌شون عادت داره هر موقع وارد پارکینگ ساختمون میشه توی پارکینگ بوق می‌زنه. نمیدونم از پدیده رزونانس ناشی از انعکاس بوق در برخورد صوت با دیواره‌های پارکینگ خوشش میاد؟ یا بوق می‌زنه که اگه کسی روی زنش خوابیده متوجه ورودش به پارکینگ بشه و تا این ماشین رو پارک می‌کنه و موقعی که کلید میندازه میره توی خونه زنش رو لخت نبینه! شاید هم از آخرین باری که بی‌موقع از سر کار اومده خونه و دیده لوله‌کش محل با زنش لخت هستند همچین قول و قراری با هم گذاشته‌اند. بعد دیگه عادت کرده ۱۲ شب هم که از بیرون میاد باز هم توی پارکینگ بوق رو بزنه.

یکی دیگه هست که سالی پنج شش بار تولد می‌گیره. یک زن و شوهر هستند که بچه خردسالی هم دارند. توی آپارتمان ۱۰۰ متری تولد می‌گیرن و علاقه خاصی هم به ارکستر زنده داره. معمولا هم خواننده‌‌ی این‌طور ارکسترهایی که قبول می‌کنن توی خونه ۱۰۰ متری مستقر بشن، آدمای cool و باحالی هستند که مرتب دارند به جای خواندن ترانه، اهالی پارتی رو به حضور در میدان رقص دعوت می‌کنند و تهدید می‌کنند که اگر شرکت‌کنندگان به میزان کافی نرقصند ارکستر بساطش را جمع خواهد کرد. برای شام هم که آهنگ برنامه «بفرمایید شام» شبکه تلویزیونی «من و تو» رو می‌نوازند.

یکی دیگه از همسایه‌ها که هفته پیش اومدند هم حرکت نوین و زیبایی زدند. رفتند روی پشت بوم ماهواره نصب کردند و دیگه زحمت نکشیده‌اند از توی خیابون چار تا سنگ بیارند بگذارند روی دیش. همون بغل از دیش ما استفاده کردند و سنگ‌های دیش ما رو گذاشته بودند روی دیش خودشون. که خیلی هم حرکت عاقلانه‌ای به نظر می‌رسه و به لحاظ اقتصاد مقاومتی هم چون اینطوری کالری کمتری می‌سوزه، بسیار هم بهتر هست. اینه که با اولین بادی که در صحرای تهران وزید، دیش‌های ماهواره ما بلند شده و سه دیش به هم متصل در اثر باد به هم گره خورده و صحنه بی‌بدیلی را رقم زده بودند.

جالب اینجاست که ما زیاد هم فرصت نمی‌کنیم ماهواره نگاه کنیم. اما این اتفاق دقیقا شب قبل از شهادت امام چندم اتفاق افتاده بود که تعطیل بود و تلویزیون جمهوری اسلامی هم که گفتن ندارد.

خلاصه از الکتریکی محل آقایی جهت تنظیم دیش تشریف آوردند (که البته ایشان هم خودشان کتابی هستند اگر بنا باشد آدم بنویسدشان.) بعد از رفتن ایشان داشتم قدرت سیگنال را بررسی می‌کردم که رسیدم به شبکه BBC BRIT که انگار همان BBC Knowledge سابق هست. خاصیت این شبکه این هست که بی وقفه Top Gear پخش می‌کند. کمی تامل کردم. در همین فاصله بود که Jeremy گفت:
وقتی کم سن‌تر هستی زمان کندتر می‌گذره. مثلا وقتی ده ساله هستی یک سال میشه یک‌دهم عمرت. اما وقتی پنجاه سالت شد یک سال میشه یک‌پنجاهم.

خب شنیدن این حرف از یک آدم پنجاه و چند ساله آدم رو به فکر می‌ندازه. درسته به ظاهر شوخی کرد. اما تلخ بود. من خودم حجم فعالیت‌هایی که ده سال پیش توی یک شبانه روز انجام می‌دادم رو اگر با امروز مقایسه کنم بی اغراق تقریبا ۱۰ برابر بود.

Friday, July 4, 2014

سیزیف یا سیسیفوس (به یونانی: Σίσυφος)

سیزیف یا سیسیفوس (به یونانی: Σίσυφος) قهرمانی در اساطیر یونان است. او فرزند آئلوس و انارته و همچنین همسر مروپه است. سیزیف پایه‌گذار و پادشاه حکومت افیرا و مروج بازی‌های ایسمی (Isthmian Games بازی‌هایی که از لحاظ اهمیت در ردهٔ بازی‌های المپیک قرار داشتند و هر دو سال یکبار برگزار می‌شدند) به حساب می‌آید.
علاوه بر آن از او به عنوان حیله‌گرترین انسان‌ها نام می‌برند چون نقشه‌های خدایان را فاش کرد. سیزیف همچنین به خاطر مجازاتش در هادس مشهور است. او می‌بایست سنگ بزرگی را بر روی شیبی ناهموار تا بالای قله‌ای بغلتاند و همیشه سنگ از دستش خارج می‌شد و او باید کارش را از ابتدا شروع می‌کرد. امروزه به همین دلیل به کارهایی که علی‌رغم سعی و تلاش بسیار هرگز به آخر نمی‌رسند کاری سیزیف‌وار می‌گویند.

سیزیف نقشه‌های خدایان را فاش می‌کرد. او به آزوپوس خدای رود خبر داد که ربودن دختر وی کار زئوس بوده است، به همین دلیل زئوس تصمیم گرفت که او را مجازات کند و تاناتوس را نزد او فرستاد. اما سیزیف از پس او برآمد و به دست و پای تاناتوس زنجیرهای محکمی بست که قدرت مرگ را درهم شکست. آن گاه خدای نیرومند جنگ آرس مرگ را از چنگ سیزیف نجات داد و از آن پس تاناتوس توانست دوباره به انجام وظایف خود بپردازد.

سرانجام سیزیف توسط خدای جنگ به جهان سایه‌ها برده شد. اما پیش از این که آرس وظیفهٔ خود را در این مورد به انجام برساند، سیزیف قربانی کردن پس از مرگ خود را برای همسرش ممنوع کرد. سپس سیزیف حیله‌گر خدای جهان پایین هادس را فریب داد و به دروغ گفت که می‌خواهد برای مدتی کوتاه به دنیا برگردد و به همسرش دستور بدهد که پس از مرگش برای او قربانی کنند. وقتی که پای سیزیف دوباره به خانه‌اش رسید، با رضایت از زندگی در کنار همسرش لذت برد و هادس را به تمسخر گرفت. در همین زمان ناگهان تاناتوس در برابر او ظاهر شد و او را به زور به دنیای مردگان برد.

مجازات سیزیف در هادس این گونه بود که او می‌بایست صخره‌ای بزرگ را بر روی شیبی ناهموار تا بالای قله‌ای بغلتاند. و همیشه لحظه‌ای پیش از آن که به انتهای مسیر برسد، سنگ از دستش خارج می‌شد و او باید کارش را از ابتدا شروع می‌کرد. امروزه به همین دلیل به کارهایی که علی‌رغم سعی و تلاش بسیار هرگز به آخر نمی‌رسند کاری سیزیف‌وار می‌گویند.
«و سیزیف را دیدم، از کوشش بسیار در عذاب بود سنگ سختی را با نیروی بسیار بلند می‌کرد و با دست‌ها و پاهایش آن را به جلو می‌راند آن را از دامنه تا قله می‌غلتاند و می پنداشت که به قله رسیده است ولی ناگهان وزن سنگ غلبه می‌کرد و با سر و صدایی بسیار از قدرت او خارج می‌شد و به پایین باز می‌گشت.»

(از : ادیسه هومر -سرود ۱۱ ام. ۵۹۸-۵۹۳ )



یکی از فرزندان نامشروع سیزیف ادیسه بود که حیله گری پدرش را به ارث برده بود.
به سیستمی سیزیفوسیسم می‌گویند که در آن اقتصاددانها به کار تنها برای خود آن کار اهمیت می‌دهند و نه برای ثمرهٔ اقتصادی که به بار می‌آورد.
کامو می‌گوید، سیزیف از این طریق که از همهٔ آن چه که ورای تجربهٔ مستقیم او قرار دارد چشم پوشی می‌کند و به دنبال علت و فایدهٔ عمیق تری نمی‌گردد، پیروز است.

- از ویکی‌پدیا

خودش می‌داند

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت

چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
قلم نسخ بر این خط چلیپا زد و رفت

دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

هم نوای دل من بود به تنگام قفس
ناله‌ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده‌ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته‌ی ما به چه کارش می‌خورد؟
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریه‌ی توفانی‌ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود آیا که ز دیوانه‌ی خود یاد کند؟
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

سایه آن چشم سیه با تو چه می‌گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
آنچه در بالا نوشتم در حقیقت دو شعر مختلف از هوشنگ ابتهاج (سایه) هست به نام‌های «مرغ دریا» و «خواب و خیال» که من با هم ترکیبش کردم و به نظرم اینطوری قشنگ‌تر هم هست.

Saturday, February 22, 2014

زیر سلسله رفتن طریق عیاریست

خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست
که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست

لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداریست

قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست

بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواریست

سحر کرشمه چشمت به خواب می‌دیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست

دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاریست

Friday, November 29, 2013

نقدحال

من معتقدم اینکه تصمیمات اشتباه زندگی‌ات را بخواهی بشماری کار عبثی است. چون هیچوقت نمی‌توانی به قطعیت پیش‌بینی کنی که اگر بین دوراهی راه دیگر را انتخاب کرده بودی چه حاصلی برایت در‌پی می‌داشت. اما نوشتن کمترین فایده‌اش این است که در حین سختی و تنهایی انگیزه‌ای خواهی داشت که بعدا شرح آنچه برایت گذشته را روایت کنی. به همین خاطر تصمیم به نوشتن گرفتم. حالا اینکه اگر بفهمم یک نفر یک روزی احساس مشابه آنچه برای من با خواندن نوشته‌ای، شعری، کتابی یا شنیدن کلامی ارزشمند بوجود آمده را تجربه کرده باشد، شعف مضاعفی از نوشتنم به همراه آن می‌آید.

هفته‌ای که گذشت برای من هفته‌ی پرتنشی بود. اما من هیچوقت آدم محافظه‌کاری نبودم. نمی‌توانستم معمولی باشم و همین موضوع برایم آغاز دردسرهای زیادی بود. در تمام این روزها شعری از حنظله بادغیسی‌ (بخوانید Hanzala Badghisi) در پس ذهنم حرکت می‌کرد و آتش درونم را افروخته نگه می‌داشت:
گر بزرگی به کام شیر در است // شو خطر کن ز کام شیر بجوی
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه // یا چو مردان، مرگ رویاروی

حنظله بادغیسی شاعر شاهکاری است که متاسفانه هیچ شعری به جز چهار پنج بیت از او برای ما باقی نمانده. جالب است (نیست؟) که آدمهایی که حرف‌های ماندگار می‌زنند زندگی‌‌نامه‌شان هم همیشه جذاب بوده. شما از مطالعه آثار هیچ آدم معمولی که با بزدلی و محافظه‌کاری زندگی آرامی را سپری کرده هیجان و شعفی را احساس نخواهید کرد. هر اثر ماندگاری روایت یا حداقل افسانه جذابی در پشت خود به یدک می‌کشد که گاه حتی تاثیرگذارتر از خود آن هم واقع می‌شود. حنظله هم جزو اولین شاعران فارسی بوده و ظاهرا پشت دو بیت بالا داستان جالبی هم وجود دارد که دعوت‌تان می‌کنم درباره‌اش جستجو کنید و خودتان بخوانید.

Thursday, April 18, 2013

نقطه تسلیم (Yield point)

The yield strength or yield point of a material is defined in engineering and materials science as the stress at which a material begins to deform plastically. Prior to the yield point the material will deform elastically and will return to its original shape when the applied stress is removed. Once the yield point is passed, some fraction of the deformation will be permanent and non-reversible.
+ Yield_(engineering)

Monday, April 15, 2013

ماجرای ازدواج شازده اسدالله میرزا و نوه‌عموی فرخ‌لقا خانم

شازده اسدالله میرزا، فرزند شازده رکن‌الدین میرزا و نوه‌عموی خانم عزیزالسلطنه در این ویدیو در مورد عبدالقادر بغدادی توضیح می‌دهد:

من با ظرافت با زنم حرف می‌زدم و او با زمختی و خشونت، من روزی یک‌بار حمام می‌رفتم عبدالقادر ماهی یک‌بار، من حتی پیازچه نمی‌خوردم، او کیلو کیلو پیاز و سیر و ترب می‌خورد، من شعر سعدی می‌خواندم عبدالقادر آروغ می‌زد... آن‌وقت در چشم زنم من بی‌هوش بودم او باهوش، من بی‌شعور بودم او باشعور، من زمخت بودم، او ظریف...


Wednesday, April 10, 2013

دوستان شرح پشیمانی من گوش کنید

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته دیوانه رویی بودیم بسته سلسله سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آنکس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سروسامان دارد

چاره اینست و ندارم به از این رای دگر که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود

پیش او یار نو و یار کهن هردو یکی ست حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی ست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو یکی ست نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکی ست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

چون چنین است پی کار دگر باشم به چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست میتوان یافت که بر دل ز منش یاری هست
از من و بندگی من اگر اش عاری هست بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است راه صد بادیه درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سر کوی دل آرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود چه گمان غلط است این برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

ای پسر چند به کام دگرانت بینم سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند

یار این طایفه خانه برانداز مباش از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
میشوی شهره به این فرقه هم آواز مباش غافل از لعب حریفان دغل باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری ست مبادا که ببازی خود را

در کمین تو بسی عیب شماران هستند سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند

Saturday, November 19, 2011

هزار نکته در این کار و بار دلداریست

خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست
که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست

لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداریست

قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست

بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواریست

سحر کرشمه چشمت به خواب می‌دیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست

دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاریست

Thursday, November 17, 2011

Stay positive

It's amazing how it takes one person to ruin a day and one person to make it absolutely perfect again. --www.staypositive.com

Friday, October 28, 2011

The road less traveled

دو جاده در جنگلی خزان‌زده از هم جدا می‌شدند
و متاسفانه من قادر نبودم هردوی آنها را دنبال کنم

پس برای انتخاب یکی، مدتی طولانی ایستادم
و به امتداد آن، تا جایی که چشمم کار می‌کرد نظر انداختم
تا جایی که در زیر بته‌های جنگلی پیچ می‌خورد و از نظر محو می‌شد.

سپس دیگری را برگزیدم! به خاطر وضوح و زیبایی‌اش،
و شاید به خاطر ادعای بهترش

چون آنجا علفزار بود و رهگذر می‌طلبید؛
گو این‌که هر دو رهگذران زیادی داشتند
و حقیقتا به یک اندازه لگدمال شده بودند،

و هر دوی آنها آن روز صبح، مانند هم آرمیده بودند
با برگ‌هایی که هنوز جای هیچ ردپایی بر آنها نیفتاده بود.

من اولی را به روز دیگری موکول کردم
می‌دانستم که هر راهی به راهی دیگر می‌رسد و این ادامه می‌یابد
شک داشتم که هرگز فرصت برگشتی پیدا کنم

سال‌ها و سال‌ها بعد،
این جمله را با آهی آرامش‌بخش خواهم گفت:
«دو جاده در جنگلی از هم جدا می‌شدند و من آنرا که مسافر کمتری از آن عبور کرده بود برگزیدم.
و همین تمام دگرگونی‌های زندگی مرا موجب شد.»
Mountain Interval
Robert Frost (1874–1963)
>> Link to English version

Saturday, October 22, 2011

پیر خراباتم آرزوست

بنده پیر خراباتم که لطفش دائم است
ورنه لطف شیخ و زاهد، گاه هست و گاه نیست!
حافظ

Wednesday, October 19, 2011

This desert land

کاش میشد یه بیل انداخت همه‌ی این جماعتی که تمام آمال و آرزوهاشون در «خارج رفتن» خلاصه شده رو یکجا از این مملکت در آورد و ریخت توی بقیه‌ی کشورهای دنیا و دهنشون رو بست. کاش میشد همه‌شون یک روز نابود شن یه طوری.
واقعیت اینه که اگر این کلونی رو حذف کنی، این مملکت اونقدرا هم جای دردناکی نیست برای زندگی کردن. اینان که اینجا رو دردناک میکنن برا آدما. وقتی میرن هم که تموم نمیشن. بازم ادامه دارن. چوب توی کونشونه که زندگی رو به بقیه زهر کنن.

بعضیا اینطورین.

کاش یک روز صبح که از خواب بلند میشم توی شهر با آدمایی برخورد کنم که زندگی‌هاشون موقتی نیست. چمدوناشون گوشه اتاقشون نیست.
کاش یه نفر کمک کنه اینایی که در به در خارج رفتن هستن زودتر بتونن کاسه کوزه شون رو جمع کنن برن، ما بمونیم و بدبختی‌های خودمون. اینقدر هی نبینیم اینا رو.

Wednesday, September 28, 2011

از وبلاگ شدیدا: خیانت: نگفتن، گفتن، چه گفتن، de dicto و de re

در مورد رابطه‌های جنسی‌ای که قرار است بیش از یک شب بپاید نوعاً «وفاداری» اقتضای عرف است. اگر این تصور من درست باشد، آنگاه معقول است که این را بسیار محتمل بدانم که در موارد بسیار پرشماری طرف دیگر چنین رابطه‌ایْ، «وفاداری» ی مرا مفروض می‌گیرد؛ پس اگر نمی‌خواهم رابطه‌های جنسی‌ام را لزوماً به او محدود کنم، اقتضای اخلاق این است که این را از همان اول به‌روشنی بگویم‌. تا اینجا به نظرم از بدیهیات است؛ چیزی که شاید بدیهی نباشد این است که دقیقاً چه چیزی (یا چه نوع چیزی) را باید به شریکان جنسی‌‌ام بگویم.

(الف) می‌توانم صرفاً این را بگویم: من روابط جنسی‌ام را به تو محدود نمی‌کنم.
(ب) می‌توانم موردهای نقض «وفاداری» یا قصد یا برنامهٔ «خیانت» را گزارش کنم—سه‌شنبه ظهر با کتایون خوابیدم، یا به نظرم با شیوا و بهمن سه‌تایی‌ای در پیش خواهیم داشت، و از این قبیل.

موضوع دانش در (الف) گزاره‌ای است در مورد رفتار من؛
در (ب) در مورد رابطه‌ها‌ی جنسی‌ام با بعضی اشخاص چیزی می‌گویم.

من بر آنم که اگرچه آگاهی مصرح از چیزی از نوع (الف) حق شریکان جنسی من است، و اطلاع دادن در موردش وظیفهٔ من است (مگر آنکه به‌قطع بدانم که برایشان مهم نیست)، دانستن چیزهایی از نوع (ب) از حقوق آنان نیست.

(الف) را باید گفت چون در عرف ما پیش‌فرض گرفتن خلاف‌اش کاملاً موجه است؛ اما زوج‌های زیادی را سراغ دارم که برای خود یا رابطه‌شان تحمل دانش از نوع (ب) مشکل است و نگفتن‌اش اولی(ارجحتر). بعضی تجربه‌های من می‌گوید که در (ب) لذت نابی هست، اما این هم هست که زندگی با علم به (ب) ها ظرفیتی می‌خواهد که شاید از اول در ما نباشد.

کسی که (الف) را اعلام می‌کند و در موردهای از نوع (ب) ساکت است آیا، مخصوصاً اگر شریک جنسی‌ای دارد که وقت زیادی را با او می‌گذراند، ناگزیر از دروغ گفتن یا دست‌کم مجبور به پنهان‌کاری نمی‌شود؟ به (مثلاً) همسرم بگویم که پریروز ظهر کجا بودم؟ یا چگونه است که اخیراً این‌همه با نامزد شیوا تلفنی حرف می‌زنم؟

به نظرم این سؤال یا اعتراض فقط با این فرض می‌تواند موضوعیت داشته باشد: اگر کسی بیش از حد مشخصی به من نزدیک باشد (شوهرم، معشوق‌ام، دوست‌دخترم، و از این قبیل) ، بین من و او راز مهمی نباید در کار باشد —او می‌داند (یا حق دارد بداند یا حتی باید بداند) که من چه برنامه‌‌هایی دارم، چه می‌خواهم، با که حرف می‌زنم. با صمیمیت بیشتر، او حتی می‌تواند نامه‌های مرا بخواند، تلفن‌هایم را گوش کند، و غیرذلک.
نزدیکی و صمیمیت زیاد حجابی باقی نمی‌گذارد، مطابق این فرض.

نه چنین است. به رسمیت شناختن حریم خلوت کسی لازمهٔ احترام به او است. شرط لازم برای اینکه رابطه‌ام با کسی انسانی و محترمانه باشد (و نه من بازجو باشم و او بازداشت‌شده‌ای بی حق و حقوق، یا من مالک باشم و او برده، یا او صغیر باشد و من قیم) این است که قرار نباشد که من از همه چیزش باخبر باشم. این او است —نه من— که انتخاب می‌کند که چه چیزهایی را چه موقع به من بگوید. می‌توانم خواهش کنم که بعضی چیزها را نگوید (در این مورد، ندانستن حق من است)، اما وظیفه ندارد هر چه بخواهم یا مهم تشخیص دهم را بگویدم.

به معشوقی فکر می‌کنم که در چندین سال هم‌خانگی حتی یک بار از هم نپرسیدیم امروز یا دیروز چه شد، و هر که هر چه خودش می‌خواست می‌گفت. به این فکر می‌کنم که وقتی با هم به خانه نمی‌رفتیم —حتی اگر به‌خانه‌رفتن‌مان در موقع عادی هرروزه بود— تلفن می‌زدیم، مبادا در خانه در حالی باشد که نخواهد ببینیم‌اش…

-------------
حاشیه:

۱. این مطلب در ادامهٔ نقد استدلال‌های منتهی به حکم به غیراخلاقی بودن «خیانت» نیست: تأملی است —پیشینی و پسینی— در مورد اینکه زندگی بدون محدود کردن شریکان جنسی چگونه می‌تواند باشد. (می‌فهمم که کسی که «خیانت» را اخلاقاً بد می‌داند می‌تواند بگوید که حتی تحمل (ب) هم نتیجهٔ غرق شدن در گناه و از دست رفتن معصومیت است؛ لذت بردن از دانستن موارد مشخص نقض «وفاداری» ی شریک جنسی که لامحاله نشانهٔ انحطاط است.) این سؤالْ خارج از موضوع بحث است که چه باید کرد اگر رابطه‌ای دانستن (الف) را هم تاب نیاورد. امیدوارم بعداً توضیح دهم.
۲. [بدون ویرایش.] ملاحظات رفتارگرایانهٔ ویراستار متقاعدم کرد که در پایان پاراگراف ماقبل آخر متن ننویسم «من مهذب‌تر، حتی تمایل به دانستن نخواهم داشت، چه برسد به اینکه پیش نهم یا —دور باد— آمرانه بخواهم که بگوید.»
۳. اگر فرق (الف) و (ب) برایتان روشن نیست به این مثال کلاسیک توجه کنید. من به درستی این گزاره آگاهی دارم (فقط کافی است به معنای جمله توجه کنم):
کوتاه‌قدترین جاسوس خارجی‌ای که در ایران فعالیت می‌کند جاسوس است. در اینجا چیزی که می‌دانم شبیه (الف) است.
اما در مورد کوتاه‌قدترین جاسوس خارجی‌ای که در ایران فعالیت می‌کند این را —که شبیه موردهای (ب) است— نمی‌دانم: او جاسوس است.
(مثلاً اگر این شخص با نام نفیسه‌السادات علی‌‌پور در قم زندگی می‌کند و تصادفاً همسایهٔ من هم هست، این را نمی‌دانم که خانم علی‌پور ‌جاسوس است)

از وبلاگ شدیدا: کلیسا و بدعت، طب و موادِ مخدر—دعوت به خواندن

توماس ساس معتقد است که مقولهٔ به‌اصطلاح سوءمصرف دارویی (drug abuse) اصالتاً نه طبی که «اخلاقی» است —مشکل جامعه با مواد مخدر این نیست که این مواد مضرند: اولاً مثلاً ضرر تنباکو کمتر از ضرر ماری‌جوانا نیست، و ثانیاً صرف ضررداشتن چیزی دلیل کافی برای ممنوع کردن خرید یا فروش یا مصرف‌اش نیست. با این حال، ابزار اصلی حکومت‌ها برای توجیه ممنوعیت استفاده از مواد مخدر تبلیغات در مورد ضررهای این مواد است، و هرچه بیشتر جنبهٔ اخلاقی موضوع را نادیده بگیرند بیشتر ناگزیرند امور واقع مربوط به مواد را تحریف کنند. (ساس این را با مسألهٔ استمنا مقایسه می‌کند: تا مدت‌ها استمنا را منشأ یا علامت گسترهٔ وسیعی از بیماری‌ها اعلام می‌کردند؛ امروزهیچ متن پزشکی‌ای چنین نمی‌کند.)
ساس استدلال می‌کند که مشکل مواد مخدر در واقع این است که مصرف‌کننده سیطره و انحصار طب را به رسمیت نمی‌شناسد و خودش تصمیم می‌گیرد که با بدن‌اش چه کند. می‌گوید که این وضعیت شبیه وضعیت اعتقادات مذهبی در قرون وسطی است: در دوران موسوم به تفتیش عقاید، این جزو حقوق مردم تلقی نمی‌شد که در مورد مذهب یا نحوهٔ عبادت‌شان تصمیم بگیرند —تنظیم «رابطهٔ انسان با خدا» در انحصار کلیسا بود، وعمل نکردن طبق آموزه‌ها و دستورهای کلیسا را بدعت می‌خواندند. امروز تن ندادن به دستورهای پزشکی و عمل مستقلانه در مورد داروها را سوءمصرف دارویی یا حتی گاه نوعی بیماری روانی می‌خوانند.
ساس طرفدار و مبلغ شکستن این انحصار و مدافع آزادی فرد در رفتار با بدن‌اش است. او هم البته مثل من و شما متوجه هست که این انحصارشکنی می‌تواند باعث ضررهای جسمی‌ای شود (و حق آزادی رفتار شخص با بدن‌اش را هم منحصر به افراد بالغ می‌داند) ؛ پس به یاد ما می‌آورد که علی‌القاعده در قرون وسطی هم نگرانی توجیه‌کنندهٔ انحصار کلیسا و مجازات خاطیان این بوده است که تابع کلیسا نبودن می‌تواند باعث گمراهی و آسیب به روح بشود —اما در سده‌های اخیر ارزش آزادی اندیشه را بیشتر از خطر گمراهی می‌دانیم، یا می‌دانند…

این که نوشتم گزارش خلاصه‌شده‌ای از یک مقالهٔ ساس است که اولین بار در ۱۹۷۱ منتشرش کرده است؛ نسخه‌ای که من خوانده‌ام این است:
Thomas S. Szasz, “The ethics of addiction”, reprinted in David E. Smith and Donald R. Wesson, eds. , Uppers and Downers, Prentice-Hall, 1973, pp. 131-141.

-------------
حاشیه:
* توماس ساس (متولد ١٩٢٠ در مجارستان) پزشک است و استاد ممتاز دانشگاه ایالتی نیویورک در سیراکیوس امریکا است، و نظرهایش در مورد مقوله‌ی بیماری روانی مشهور است. مثل تقریباً هر نظر مشهور دیگری، شاید بهتر باشد که امهات متون را خواند (و مثلاً در مورد ساس و بیماری‌های روانی به دیدن وبلاگ‌ها یا به شنیدن یا خواندن حرفِ تام کروز درباره‌ی مشکلات اخیر بروک شیلدز اکتفا نکرد!)؛ مقاله‌ی کلاسیک ساس در مورد مفهوم بیماری روانی را می‌توانید در اینجا ببینید: