Thursday, November 6, 2008

جز گرد غم نیست به ویرانه جهان
می‌برد کاش سیل، فناخانه جهان

خون می‌خوریم، خون دل خویش همچو خم
تا پا نهاده‌ایم به میخانه جهان

مستی درد دارد و در پی خمار غم
نوشیده‌ایم باده ز پیمانه جهان

غم ماند و عمر رفت، دریغا که هیچ سیل
این نقش را نشست ز ویرانه جهان

جز نقشهای در هم رؤیا چه دیده‌ایم
ما را بخواب می‌کند افسانه جهان

در زیر آسیای فلک، کاش از فشار
یکباره خرد می‌شد این دانه جهان

«سهراب سپهری»

0 replies: