در مورد رابطههای جنسیای که قرار است بیش از یک شب بپاید نوعاً «وفاداری» اقتضای عرف است. اگر این تصور من درست باشد، آنگاه معقول است که این را بسیار محتمل بدانم که در موارد بسیار پرشماری طرف دیگر چنین رابطهایْ، «وفاداری» ی مرا مفروض میگیرد؛ پس اگر نمیخواهم رابطههای جنسیام را لزوماً به او محدود کنم، اقتضای اخلاق این است که این را از همان اول بهروشنی بگویم. تا اینجا به نظرم از بدیهیات است؛ چیزی که شاید بدیهی نباشد این است که دقیقاً چه چیزی (یا چه نوع چیزی) را باید به شریکان جنسیام بگویم.
(الف) میتوانم صرفاً این را بگویم: من روابط جنسیام را به تو محدود نمیکنم.
(ب) میتوانم موردهای نقض «وفاداری» یا قصد یا برنامهٔ «خیانت» را گزارش کنم—سهشنبه ظهر با کتایون خوابیدم، یا به نظرم با شیوا و بهمن سهتاییای در پیش خواهیم داشت، و از این قبیل.
موضوع دانش در (الف) گزارهای است در مورد رفتار من؛
در (ب) در مورد رابطههای جنسیام با بعضی اشخاص چیزی میگویم.
من بر آنم که اگرچه آگاهی مصرح از چیزی از نوع (الف) حق شریکان جنسی من است، و اطلاع دادن در موردش وظیفهٔ من است (مگر آنکه بهقطع بدانم که برایشان مهم نیست)، دانستن چیزهایی از نوع (ب) از حقوق آنان نیست.
(الف) را باید گفت چون در عرف ما پیشفرض گرفتن خلافاش کاملاً موجه است؛ اما زوجهای زیادی را سراغ دارم که برای خود یا رابطهشان تحمل دانش از نوع (ب) مشکل است و نگفتناش اولی(ارجحتر). بعضی تجربههای من میگوید که در (ب) لذت نابی هست، اما این هم هست که زندگی با علم به (ب) ها ظرفیتی میخواهد که شاید از اول در ما نباشد.
کسی که (الف) را اعلام میکند و در موردهای از نوع (ب) ساکت است آیا، مخصوصاً اگر شریک جنسیای دارد که وقت زیادی را با او میگذراند، ناگزیر از دروغ گفتن یا دستکم مجبور به پنهانکاری نمیشود؟ به (مثلاً) همسرم بگویم که پریروز ظهر کجا بودم؟ یا چگونه است که اخیراً اینهمه با نامزد شیوا تلفنی حرف میزنم؟
به نظرم این سؤال یا اعتراض فقط با این فرض میتواند موضوعیت داشته باشد: اگر کسی بیش از حد مشخصی به من نزدیک باشد (شوهرم، معشوقام، دوستدخترم، و از این قبیل) ، بین من و او راز مهمی نباید در کار باشد —او میداند (یا حق دارد بداند یا حتی باید بداند) که من چه برنامههایی دارم، چه میخواهم، با که حرف میزنم. با صمیمیت بیشتر، او حتی میتواند نامههای مرا بخواند، تلفنهایم را گوش کند، و غیرذلک.
نزدیکی و صمیمیت زیاد حجابی باقی نمیگذارد، مطابق این فرض.
نه چنین است. به رسمیت شناختن حریم خلوت کسی لازمهٔ احترام به او است. شرط لازم برای اینکه رابطهام با کسی انسانی و محترمانه باشد (و نه من بازجو باشم و او بازداشتشدهای بی حق و حقوق، یا من مالک باشم و او برده، یا او صغیر باشد و من قیم) این است که قرار نباشد که من از همه چیزش باخبر باشم. این او است —نه من— که انتخاب میکند که چه چیزهایی را چه موقع به من بگوید. میتوانم خواهش کنم که بعضی چیزها را نگوید (در این مورد، ندانستن حق من است)، اما وظیفه ندارد هر چه بخواهم یا مهم تشخیص دهم را بگویدم.
به معشوقی فکر میکنم که در چندین سال همخانگی حتی یک بار از هم نپرسیدیم امروز یا دیروز چه شد، و هر که هر چه خودش میخواست میگفت. به این فکر میکنم که وقتی با هم به خانه نمیرفتیم —حتی اگر بهخانهرفتنمان در موقع عادی هرروزه بود— تلفن میزدیم، مبادا در خانه در حالی باشد که نخواهد ببینیماش…
-------------
حاشیه:
۱. این مطلب در ادامهٔ نقد استدلالهای منتهی به حکم به غیراخلاقی بودن «خیانت» نیست: تأملی است —پیشینی و پسینی— در مورد اینکه زندگی بدون محدود کردن شریکان جنسی چگونه میتواند باشد. (میفهمم که کسی که «خیانت» را اخلاقاً بد میداند میتواند بگوید که حتی تحمل (ب) هم نتیجهٔ غرق شدن در گناه و از دست رفتن معصومیت است؛ لذت بردن از دانستن موارد مشخص نقض «وفاداری» ی شریک جنسی که لامحاله نشانهٔ انحطاط است.) این سؤالْ خارج از موضوع بحث است که چه باید کرد اگر رابطهای دانستن (الف) را هم تاب نیاورد. امیدوارم بعداً توضیح دهم.
۲. [بدون ویرایش.] ملاحظات رفتارگرایانهٔ ویراستار متقاعدم کرد که در پایان پاراگراف ماقبل آخر متن ننویسم «من مهذبتر، حتی تمایل به دانستن نخواهم داشت، چه برسد به اینکه پیش نهم یا —دور باد— آمرانه بخواهم که بگوید.»
۳. اگر فرق (الف) و (ب) برایتان روشن نیست به این مثال کلاسیک توجه کنید. من به درستی این گزاره آگاهی دارم (فقط کافی است به معنای جمله توجه کنم):
کوتاهقدترین جاسوس خارجیای که در ایران فعالیت میکند جاسوس است. در اینجا چیزی که میدانم شبیه (الف) است.
اما در مورد کوتاهقدترین جاسوس خارجیای که در ایران فعالیت میکند این را —که شبیه موردهای (ب) است— نمیدانم: او جاسوس است.
(مثلاً اگر این شخص با نام نفیسهالسادات علیپور در قم زندگی میکند و تصادفاً همسایهٔ من هم هست، این را نمیدانم که خانم علیپور جاسوس است)
Wednesday, September 28, 2011
از وبلاگ شدیدا: خیانت: نگفتن، گفتن، چه گفتن، de dicto و de re
Labels:
Old Published Posts,
shadidan.com
از وبلاگ شدیدا: کلیسا و بدعت، طب و موادِ مخدر—دعوت به خواندن
توماس ساس معتقد است که مقولهٔ بهاصطلاح سوءمصرف دارویی (drug abuse) اصالتاً نه طبی که «اخلاقی» است —مشکل جامعه با مواد مخدر این نیست که این مواد مضرند: اولاً مثلاً ضرر تنباکو کمتر از ضرر ماریجوانا نیست، و ثانیاً صرف ضررداشتن چیزی دلیل کافی برای ممنوع کردن خرید یا فروش یا مصرفاش نیست. با این حال، ابزار اصلی حکومتها برای توجیه ممنوعیت استفاده از مواد مخدر تبلیغات در مورد ضررهای این مواد است، و هرچه بیشتر جنبهٔ اخلاقی موضوع را نادیده بگیرند بیشتر ناگزیرند امور واقع مربوط به مواد را تحریف کنند. (ساس این را با مسألهٔ استمنا مقایسه میکند: تا مدتها استمنا را منشأ یا علامت گسترهٔ وسیعی از بیماریها اعلام میکردند؛ امروزهیچ متن پزشکیای چنین نمیکند.)
ساس استدلال میکند که مشکل مواد مخدر در واقع این است که مصرفکننده سیطره و انحصار طب را به رسمیت نمیشناسد و خودش تصمیم میگیرد که با بدناش چه کند. میگوید که این وضعیت شبیه وضعیت اعتقادات مذهبی در قرون وسطی است: در دوران موسوم به تفتیش عقاید، این جزو حقوق مردم تلقی نمیشد که در مورد مذهب یا نحوهٔ عبادتشان تصمیم بگیرند —تنظیم «رابطهٔ انسان با خدا» در انحصار کلیسا بود، وعمل نکردن طبق آموزهها و دستورهای کلیسا را بدعت میخواندند. امروز تن ندادن به دستورهای پزشکی و عمل مستقلانه در مورد داروها را سوءمصرف دارویی یا حتی گاه نوعی بیماری روانی میخوانند.
ساس طرفدار و مبلغ شکستن این انحصار و مدافع آزادی فرد در رفتار با بدناش است. او هم البته مثل من و شما متوجه هست که این انحصارشکنی میتواند باعث ضررهای جسمیای شود (و حق آزادی رفتار شخص با بدناش را هم منحصر به افراد بالغ میداند) ؛ پس به یاد ما میآورد که علیالقاعده در قرون وسطی هم نگرانی توجیهکنندهٔ انحصار کلیسا و مجازات خاطیان این بوده است که تابع کلیسا نبودن میتواند باعث گمراهی و آسیب به روح بشود —اما در سدههای اخیر ارزش آزادی اندیشه را بیشتر از خطر گمراهی میدانیم، یا میدانند…
این که نوشتم گزارش خلاصهشدهای از یک مقالهٔ ساس است که اولین بار در ۱۹۷۱ منتشرش کرده است؛ نسخهای که من خواندهام این است:
-------------
حاشیه:
* توماس ساس (متولد ١٩٢٠ در مجارستان) پزشک است و استاد ممتاز دانشگاه ایالتی نیویورک در سیراکیوس امریکا است، و نظرهایش در مورد مقولهی بیماری روانی مشهور است. مثل تقریباً هر نظر مشهور دیگری، شاید بهتر باشد که امهات متون را خواند (و مثلاً در مورد ساس و بیماریهای روانی به دیدن وبلاگها یا به شنیدن یا خواندن حرفِ تام کروز دربارهی مشکلات اخیر بروک شیلدز اکتفا نکرد!)؛ مقالهی کلاسیک ساس در مورد مفهوم بیماری روانی را میتوانید در اینجا ببینید:
ساس استدلال میکند که مشکل مواد مخدر در واقع این است که مصرفکننده سیطره و انحصار طب را به رسمیت نمیشناسد و خودش تصمیم میگیرد که با بدناش چه کند. میگوید که این وضعیت شبیه وضعیت اعتقادات مذهبی در قرون وسطی است: در دوران موسوم به تفتیش عقاید، این جزو حقوق مردم تلقی نمیشد که در مورد مذهب یا نحوهٔ عبادتشان تصمیم بگیرند —تنظیم «رابطهٔ انسان با خدا» در انحصار کلیسا بود، وعمل نکردن طبق آموزهها و دستورهای کلیسا را بدعت میخواندند. امروز تن ندادن به دستورهای پزشکی و عمل مستقلانه در مورد داروها را سوءمصرف دارویی یا حتی گاه نوعی بیماری روانی میخوانند.
ساس طرفدار و مبلغ شکستن این انحصار و مدافع آزادی فرد در رفتار با بدناش است. او هم البته مثل من و شما متوجه هست که این انحصارشکنی میتواند باعث ضررهای جسمیای شود (و حق آزادی رفتار شخص با بدناش را هم منحصر به افراد بالغ میداند) ؛ پس به یاد ما میآورد که علیالقاعده در قرون وسطی هم نگرانی توجیهکنندهٔ انحصار کلیسا و مجازات خاطیان این بوده است که تابع کلیسا نبودن میتواند باعث گمراهی و آسیب به روح بشود —اما در سدههای اخیر ارزش آزادی اندیشه را بیشتر از خطر گمراهی میدانیم، یا میدانند…
این که نوشتم گزارش خلاصهشدهای از یک مقالهٔ ساس است که اولین بار در ۱۹۷۱ منتشرش کرده است؛ نسخهای که من خواندهام این است:
Thomas S. Szasz, “The ethics of addiction”, reprinted in David E. Smith and Donald R. Wesson, eds. , Uppers and Downers, Prentice-Hall, 1973, pp. 131-141.
-------------
حاشیه:
* توماس ساس (متولد ١٩٢٠ در مجارستان) پزشک است و استاد ممتاز دانشگاه ایالتی نیویورک در سیراکیوس امریکا است، و نظرهایش در مورد مقولهی بیماری روانی مشهور است. مثل تقریباً هر نظر مشهور دیگری، شاید بهتر باشد که امهات متون را خواند (و مثلاً در مورد ساس و بیماریهای روانی به دیدن وبلاگها یا به شنیدن یا خواندن حرفِ تام کروز دربارهی مشکلات اخیر بروک شیلدز اکتفا نکرد!)؛ مقالهی کلاسیک ساس در مورد مفهوم بیماری روانی را میتوانید در اینجا ببینید:
Labels:
Old Published Posts,
shadidan.com
از وبلاگ شدیدا: گفتن منظور دو
بارِ چهارم که همدیگر را میدیدیم با هم خوابیدیم.
بار دوم که دیدماش گفتم که میخواهم با او بخوابم. دو-سه ساعت بعد هم که خداحافظی میکردیم هنوز برایش روشن نبود که میخواهد یا نه.
بارِ سوم. صحبتمان گُل انداخته بود. موضوع یادم نیست که چه بود، اما یادم هست که ربطِ مستقیمی به سکس نداشت. داشت خوش میگذشت. یکدفعه گفت «ببین، من دارم از حرف زدن با تو لذت میبرم؛ اما اگر این حرفها برای این است که [نهایتاً] با من بخوابی، بیا برویم بخوابیم و به خودمان زحمت ندهیم». نه؛ برای این نبود— فقط برای این نبود.
بار دوم که دیدماش گفتم که میخواهم با او بخوابم. دو-سه ساعت بعد هم که خداحافظی میکردیم هنوز برایش روشن نبود که میخواهد یا نه.
بارِ سوم. صحبتمان گُل انداخته بود. موضوع یادم نیست که چه بود، اما یادم هست که ربطِ مستقیمی به سکس نداشت. داشت خوش میگذشت. یکدفعه گفت «ببین، من دارم از حرف زدن با تو لذت میبرم؛ اما اگر این حرفها برای این است که [نهایتاً] با من بخوابی، بیا برویم بخوابیم و به خودمان زحمت ندهیم». نه؛ برای این نبود— فقط برای این نبود.
Labels:
Old Published Posts,
shadidan.com,
گفتن منظور
از وبلاگ شدیدا: در باب مهمترینبودن
– ببین، شقایق که اسباببازی است؛ تو حتی از کیمیا هم مهمتری.
– لطفاً نگو که آدممُهِمّه منام؛ دوست ندارم بشنوم.
– میخواهی بیشتر توضیح بدهی؟
– مسأله این است که چیزی که مهم است و خوب است و باعثِ لذتبردنمان میشود خودِ باهمبودن و کارهای لذتبخشی است که با هم میکنیم. اگر روی بهترینبودن تأکید کنیم ممکن است این تصور برایمان ایجاد شود که لذتی که میبریم به خاطرِ بودن با «مهمترین» مان است. مخصوصاً اگر این تصادفاً مدتی با لذتهای دیگر همزمان شود کاملاً ممکن است که با هم اشتباهشان بگیریم، در حالی که میشود حالتی را تصور کرد که همین قدر لذت ببریم و من —با حفظِ کیفیت— دیگر مهمترین نباشم.
– لطفاً نگو که آدممُهِمّه منام؛ دوست ندارم بشنوم.
– میخواهی بیشتر توضیح بدهی؟
– مسأله این است که چیزی که مهم است و خوب است و باعثِ لذتبردنمان میشود خودِ باهمبودن و کارهای لذتبخشی است که با هم میکنیم. اگر روی بهترینبودن تأکید کنیم ممکن است این تصور برایمان ایجاد شود که لذتی که میبریم به خاطرِ بودن با «مهمترین» مان است. مخصوصاً اگر این تصادفاً مدتی با لذتهای دیگر همزمان شود کاملاً ممکن است که با هم اشتباهشان بگیریم، در حالی که میشود حالتی را تصور کرد که همین قدر لذت ببریم و من —با حفظِ کیفیت— دیگر مهمترین نباشم.
Labels:
Old Published Posts,
shadidan.com
از وبلاگ شدیدا: گفتن منظور یک
شاید بارِ پانزدهم بود که با هم میخوابیدیم. به شدیدترین (کاملترین؟) صورت داشتیم درمیآمیختیم، […]. چیزِ تحسینآمیزیاش گفتم. گفت —و لحنْ جدی نبود— «راست میگی، یا میخوای خَرَم کنی؟» گفتم «خرِت کنم که چی بشه؟ که دیگه چیکارِت کنم؟»
Labels:
Old Published Posts,
shadidan.com,
گفتن منظور
Tuesday, September 27, 2011
از وبلاگ شدیدا: به اقتفای برتران
وبلاگ مرحوم شدیدا پستی داشت با عنوان «به اقتفای برتران» من با کمی تصرف متن رو اینجا میارم:
در هر لحظهای که دیده بودماش عینک زده بود و دهانبند داشت و داشت روی یکی از دندانهایم کار میکرد.
ظریف و دلنشین بود و تمرکزش و روشنیِ موهایش خیلی زیبا بود. حدوداً سیساله مینمود. و باتأملحرفزدنش ملاحتش را زیاد میکرد.
تا امروز که جلسهی آخرِ دیدارهای حرفهایمان بود صبر کرده بودم -نمیخواستم او را درگیرِ مسألهی اخلاقیِ پذیرفتن یا نپذیرفتنِ پیشنهاد بیمارش بکنم.- در کنارِ این، پولی که بابت تعمیر یا اعدام دندانهایم به او میدادم کم نبود و نمیخواستم که در پیشروی شبههی مالیای در کار بیاید.
امروز، بعد از اینکه کار تمام شد، کمی حرف زدیم.
بدون دهانبند کمتر زیبا بود، و حالت چشمان بیعینکاش را دوست نداشتم.
و دیدم که ملایمتاش تا حدی مقتضای حرفهاش بوده، برای کمتر بدگذشتن به کسی که باید هشتاد دقیقهی متوالی دهاناش را باز نگه دارد!
خیالام راحت شد.
دیدم که نمیخواهم پیشنهادی بدهم.
-------------
حاشیه:
در (حدودا) اواخرِ یکچهارم اول فیلمِ فرانسوی The Man Who Loved Women تروفو، شخصیتِ اصلی داستان را میبینیم که در خیابان راه میرود و دنبالِ زنانی میرود. روی تصویر صحبت میکند؛ تقریباً میگوید:
«بعضی آنقدر از پشت زیبا هستند که تردید میکنم بهشان برسم، مبادا که سرخورده شوم. اما هرگز سرخورده نمیشوم: وقتی معلوم میشود که زشتاند، به نوعی احساسِ راحتی میکنم چون، متأسفانه، نمیتوانم همه را به دست بیاورم.»
متنِ فرانسه، مطابقِ زیرنویسِ فیلم:
در هر لحظهای که دیده بودماش عینک زده بود و دهانبند داشت و داشت روی یکی از دندانهایم کار میکرد.
ظریف و دلنشین بود و تمرکزش و روشنیِ موهایش خیلی زیبا بود. حدوداً سیساله مینمود. و باتأملحرفزدنش ملاحتش را زیاد میکرد.
تا امروز که جلسهی آخرِ دیدارهای حرفهایمان بود صبر کرده بودم -نمیخواستم او را درگیرِ مسألهی اخلاقیِ پذیرفتن یا نپذیرفتنِ پیشنهاد بیمارش بکنم.- در کنارِ این، پولی که بابت تعمیر یا اعدام دندانهایم به او میدادم کم نبود و نمیخواستم که در پیشروی شبههی مالیای در کار بیاید.
امروز، بعد از اینکه کار تمام شد، کمی حرف زدیم.
بدون دهانبند کمتر زیبا بود، و حالت چشمان بیعینکاش را دوست نداشتم.
و دیدم که ملایمتاش تا حدی مقتضای حرفهاش بوده، برای کمتر بدگذشتن به کسی که باید هشتاد دقیقهی متوالی دهاناش را باز نگه دارد!
خیالام راحت شد.
دیدم که نمیخواهم پیشنهادی بدهم.
-------------
حاشیه:
در (حدودا) اواخرِ یکچهارم اول فیلمِ فرانسوی The Man Who Loved Women تروفو، شخصیتِ اصلی داستان را میبینیم که در خیابان راه میرود و دنبالِ زنانی میرود. روی تصویر صحبت میکند؛ تقریباً میگوید:
«بعضی آنقدر از پشت زیبا هستند که تردید میکنم بهشان برسم، مبادا که سرخورده شوم. اما هرگز سرخورده نمیشوم: وقتی معلوم میشود که زشتاند، به نوعی احساسِ راحتی میکنم چون، متأسفانه، نمیتوانم همه را به دست بیاورم.»
متنِ فرانسه، مطابقِ زیرنویسِ فیلم:
Certaines sont si belles vues du dos que je retarde le moment d’arriver à leur hauteur pour ne pas être déçu. A vrai dire, je ne suis jamais déçu parce que celles qui sont belles de dos et moches de face me donnent une sensation de soulagement puisque malheureusement, il ne pas question de les avoir toutes.
Labels:
Old Published Posts,
shadidan.com