Sunday, June 29, 2008


Let's live see what happens.

Tuesday, June 17, 2008

Lost, Season 3, Episode 1, Mr. Eko's Confessions:


I did not ask for the life that I was given,
but it was given, nonetheless,
And with it, I did my best ...

Saturday, June 7, 2008

یک مقاومتی که ذهن انسان در مقابل تنهایی شدید صورت میدهد این است که آدم هر بار میرود دستشویی در را پشت سرش قفل میکند. بعد ساعت ها با خودش کلنجار میرود که دفعه بعد این کار را نکند، اما نمیشود. دفعه بعد هم باز در را قفل میکنی.

Thursday, June 5, 2008

بابا جان اصلا قطبی خدا بود. گاییدید ما رو.
در نزدیکی خانه ما منطقه‌ای هست وسیع و مرتفع، که نمای کلی‌ای از شهر کثیف‌مان از آنجا پیداست.
عصرها مردم با دوست‌دخترهایشان می‌آیند در این زمین وسیع فقط می‌ایستند.

دیروز پریروزها که به دلیلی، برای دومین بار به آنجا رفتم، با خودم فکر می‌کردم که این مردم (با قیافه‌های اکثرا مشترک با دفعه قبل) احتمالا نه پول دارند که با دوست‌دخترهایشان بروند رستورانی یا کافی‌شاپی مثلا، نه کون آن را دارند که بروند مثلا یک پارکی، بالا ولنجکی، ... پیاده‌روی کنند، نه خانه یا حداقل سقفی برای گذراندن چند ساعتی با دوست‌دخترشان، نه جربزه پرسه زدن در خیابان احتمالا بخاطر ترس از دستگیر شدن ...
یعنی واقعا این آدمها هیچ‌چیز ندارند.

خیلی باحال است وقتی آدم می‌بیند این مردمانی که بواقع هیچ‌چیز ندارند، بچه شهرک غرب هستند و ماشین‌هایشان حداقل زانتیا است.