Friday, October 28, 2011

The road less traveled

دو جاده در جنگلی خزان‌زده از هم جدا می‌شدند
و متاسفانه من قادر نبودم هردوی آنها را دنبال کنم

پس برای انتخاب یکی، مدتی طولانی ایستادم
و به امتداد آن، تا جایی که چشمم کار می‌کرد نظر انداختم
تا جایی که در زیر بته‌های جنگلی پیچ می‌خورد و از نظر محو می‌شد.

سپس دیگری را برگزیدم! به خاطر وضوح و زیبایی‌اش،
و شاید به خاطر ادعای بهترش

چون آنجا علفزار بود و رهگذر می‌طلبید؛
گو این‌که هر دو رهگذران زیادی داشتند
و حقیقتا به یک اندازه لگدمال شده بودند،

و هر دوی آنها آن روز صبح، مانند هم آرمیده بودند
با برگ‌هایی که هنوز جای هیچ ردپایی بر آنها نیفتاده بود.

من اولی را به روز دیگری موکول کردم
می‌دانستم که هر راهی به راهی دیگر می‌رسد و این ادامه می‌یابد
شک داشتم که هرگز فرصت برگشتی پیدا کنم

سال‌ها و سال‌ها بعد،
این جمله را با آهی آرامش‌بخش خواهم گفت:
«دو جاده در جنگلی از هم جدا می‌شدند و من آنرا که مسافر کمتری از آن عبور کرده بود برگزیدم.
و همین تمام دگرگونی‌های زندگی مرا موجب شد.»
Mountain Interval
Robert Frost (1874–1963)
>> Link to English version

Saturday, October 22, 2011

پیر خراباتم آرزوست

بنده پیر خراباتم که لطفش دائم است
ورنه لطف شیخ و زاهد، گاه هست و گاه نیست!
حافظ

Wednesday, October 19, 2011

This desert land

کاش میشد یه بیل انداخت همه‌ی این جماعتی که تمام آمال و آرزوهاشون در «خارج رفتن» خلاصه شده رو یکجا از این مملکت در آورد و ریخت توی بقیه‌ی کشورهای دنیا و دهنشون رو بست. کاش میشد همه‌شون یک روز نابود شن یه طوری.
واقعیت اینه که اگر این کلونی رو حذف کنی، این مملکت اونقدرا هم جای دردناکی نیست برای زندگی کردن. اینان که اینجا رو دردناک میکنن برا آدما. وقتی میرن هم که تموم نمیشن. بازم ادامه دارن. چوب توی کونشونه که زندگی رو به بقیه زهر کنن.

بعضیا اینطورین.

کاش یک روز صبح که از خواب بلند میشم توی شهر با آدمایی برخورد کنم که زندگی‌هاشون موقتی نیست. چمدوناشون گوشه اتاقشون نیست.
کاش یه نفر کمک کنه اینایی که در به در خارج رفتن هستن زودتر بتونن کاسه کوزه شون رو جمع کنن برن، ما بمونیم و بدبختی‌های خودمون. اینقدر هی نبینیم اینا رو.